anisaanisa، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

این شبهای لعنتی...

عزیز دلم تو هر پست جدیدی که واست میزارم دوست دارم اولش بگم چقد عاشقتم چقد نفسم به نفست بند چقد عاشق بوی تنتم .نفس مامان چند وقته که شبا تو می خوابی ولی مامان همچنان خواب نداره نمی دونم چرا اون روزای بد از یادم نمی ره تا چشمام و رو هم میزارم یاد اون روزا و شبا وقتی که مریض بودی تو بیمارستان میفتم خیلی سعی میکنم فراموش کنم اما مگه میشه زجر کشیدن جیگر گوشم و فراموش کنم وحشتات و اون اتاق معاینه لعنتی و مگه میتونم فراموش کنم .الان که دارم مینویسم گر گرفتم قلبم داره آتیش میگیره همه اون اتفاقا مثل یه فیلم داره از جلو چشمم رد میشه رفتن ما با آمبولانس رسیدن 1 شب به بیمارستان حضرت رسول من و بابائی تو تو بغلم وحشت زده حال بد تو درگیری های من با دکتر و...
6 بهمن 1390